«که جوان است هنوز، بگذارید جوانی بکند،
بهره از عمر برد، کامروایی بکند
بگذارید که خوش باشد و مست،
بعد از این باز ورا عمری هست».
یک نفر بانگ برآورد :
«از هم اکنون باید فکر فردا بکند».
دیگری آوا داد :
«که چو فردا بشود، فکر فردا بکند».
سومی گفت :
«همانگونه که دیروزش رفت،
بگذرد امروزش،
همچنین فردایش».
با همه این احوال، من نپرسیدم هیچ
که چه سان جوانی بگذشت؟
آن همه قدرت و نیروی عظیم به چه ره مصرف گشت؟
نه تفکر، نه تعمق، نه اندیشه دمی
عمر بگذشت به بی حاصلی و مسخرگی
چه توانی که ز کف دادم مفت
من نفهمیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت
قدرت عهد شباب، می توانست مرا تا به خدا پیش برد
لیک بیهوده تلف گشت جوانی هیهات!
... ای صد افسوس که چون عمر گذشت
معنیاش فهمیدم
حال میفهمم هدف از زیستن این است رفیق:
من شدم خلق که با عزمی جزم
و دلی مهدی عزم
پای از بند هواها گسلم
پای در راه حقایق بنهم
فارغ از شهوت و آز و حسد و کینه و بخل
مملو از عشق و جوانمردی و زهد
در ره کشف حقایق کوشم
شربت جرأت و امید و شهادت نوشم
زره جنگ برای بد و ناحق پوشم
ره حق پویم و حق جویم و پس حق گویم
آنچه آموختهام بر دگران نیز نکو آموزم
شمع راه دگران گردم و با شعلة خویش
ره نمایم به همه گرچه سراپا سوزم
... من شدم خلق که چون مهدی زهرا باشم
نه چنین زاید و بیجوش و خروش
عمر بر باد و به حسرت خاموش
ای صد افسوس که چون عمر گذشت، معنیاش می فهمم
حال میپندارم کاین سه روز از عمرم به چه ترتیب گذشت:
کودکی بیحاصل، نوجوانی باطل، وقت پیری غافل
به زبانی دیگر:
کودکی در غفلت، نوجوانی شهوت، در کهولت حسرت