من شدم خلق که چون مهدی زهرا باشم
طی شد این عمر تو دانی به چه سان؟
پوچ و بس تند چونان باد دمان
همه تقصیر من است، این که خود میدانم
که نکردم فکری، که تعمق ننمودم روزی، ساعتی یا آنی
که چه سان میگذرد عمر گران؟
کودکی رفت به بازی، به فراغت، به نشاط
فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات
همه گفتند: « کنون تا بچه است،
بگذارید بخندد شادان
که پس از این دگرش فرصت خندیدن نیست
بایدش نالیدن».
... من نپرسیدم هیچ
که پس از این ز چه رو بایدم نالیدن؟
هیچ کس نیز نگفت
زندگی چیست؟ چرا میآییم؟
به چه سان باید رفت؟
پس از این چند صباح، به کجا باید رفت؟
با کدامین توشه به سفر باید رفت؟
… نوجوانی سپری گشت به بازی، به فراغت، به نشاط
فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات
بعد از آن باز نفهمیدم من
که چه سان عمر گذشت
لیک گفتند همه :